زرقانی که من می شناختم (2)

آن وقتها که هنوز برق سراسری به زرقان نیامده بود، زرقان یک موتور برق داشت که در نزدیکی قبرستان نصب شده بود. موتور از نماز شام روشن می شد و تا حدود ده، یازده شب روشن می ماند. ما در مشهد زندگی می کردیم و تابستان ها که به زرقان می آمدیم خیلی برای مان هیجان داشت این ماجرای برق موقتی. مثلاً وقتی موتور خاموش می شد، برخی جوانها تازه به کوچه ها می آمدند و جمع می شدند و تفریحات سالم خودشان را داشتند. یکی از این تفریح ها هم متعلق بود به فعالیتهای بسیجی های زرقان. ما خیلی نوجوان بودیم و یک گروه کوچک درست کرده بودیم که پایگاه مان مسجدی بود که مردم به آن می گفتند «مسجد مندلی». این مسجد که امروز دیگری اثری از آن نمانده در ابتدای قسمتی قرار داشت که باغها شروع می شد. یک طرف راه می امد به کوچه باغ بالا و یک طرف می رفت به بالاده و یک طرف می رفت به قسمتی که مردم به آن می گفتند «حیاط شوی» و یک طرف هم می رفت به «کیشمون». من نمی دانم وجه تسمیه این نامها چیست اما هر کدام از این نامها بخشی از هویت تاریخی و فرهنگی زرقان را می سازد و نباید بگذاریم که این نامها از یادها برود و از زبانها دور بشود. این نامها و صدها نام دیگر که در زرقان هست مثل «باز بجندر»، «باز علی کودر»، «پشتة بستوا»، «قلعه سریون»، «شفت ملحود»، «النگیون» و خیلی جاهای دیگر که من هم نمی دانم هر کدام بخشی از هوبت فرهنگی زرقان است و باید آن را برای آیندگان حفظ کرد. همچنین نامهای درون خود روستا مثل باز چهل دختر، روی قتلگاه، در قلعه بالا و خیلی جاهای دیگر.

بگذاریم. خلاصه ما نوجوانان روستا در مسجد مندلی که پایگاهی تشکیل داده بودیم و به تقلید از بزرگترها که به رزم شب می رفتند و برای شرکت در جنگ اماده می شدند، رزم شب برگزار می کردیم و بچه ها را در گروههای کوچک تقسیم کرده بودیم و به اموزش می پرداختیم. یادم هست که در شبهای تاریک به اطراف روستا مثلاً «پشته شو خانه» می رفتیم و آنجا بچه ها را به دو گروه تقسیم می کردیم و تمرینات جنگی می کردیم. ان وقتها تلویزیون خیلی از جنگ و جهاد و بسیج می گفت و حتی ما که نوجوان بودیم و جنگ واقعی را ندیده بودیم می توانستیم حدس بزنیم که در جنگ چه می گذارد و سعی می کردیم بر اساس همان وضعیت تمرین کنیم و آماده رفتن به جبهه باشیم.

شوق رفتن به جبهه در بین جوانان و نوجوانان بسیار زیاد بود. من خودم اولین باری که به جنگ رفتم سال اول دبیرستان بودم. از مشهد اقدام کردم اما گفتند تو هنوز کوچکی و بهتر است همین جا در سنگر مدرسه و درس فعالیت کنی. من شنیده بودم که اعزام نوجوانان از روستاها راحتتر انجام می شود چون مسولان فکر می کردند که نوجوانان روستا قوی ترند و سخت کوش ترند و می توانند به اندازه یک جوان در جنگ شرکت داشته باشند. این بود که امدم به پایگاه روستان و گفتم می خواهم بروم جبهه. اتفاقا همان روزها یک گروه داشتند اماده می شدند که بروند و اسم مرا هم نوشتند. از زرقان که حرکت کردیم تقریبا همه می گفتند تو را از سبزوار برمی گردانند و بهتر است نیایی اما من و یکی دیگر از دوستانم (ابوالقاسم علیزاده) همدیگر را دلداری میدادیم که می شود برویم. انصافا بچه های گروه هم خیلی با ما همکاری کردند. چون چه در جغتای و چه در سبزوار که می خواستند ما دو تا را به عنوان کوچکترین اعضای گروه برگردانند، انها یکصدا گفتند اگر اینها برگردند ما هم برمی گردیم. درست یادم هست مسئول اعزام گفت حالا من اجازه می دهم اما اینها را از مشهد برمی گردانند. ما برای اینکه اعزام شویم ابتدا می رفتیم به جغتای بعد به سبزوار و به مشهد و در هرکدام از این جاها احتمال داشت که بعضی را برگردانند. بالاخره از صافی سبزوار هم رد شدیم و به مشهد رسیدیم که اخرین صافی بود. منتها انجا انقدر شلوغ بود که کسی متوجه نوجوان بودن ما بین ان همه نیرو نشد و بالاخره رفتیم. اینطور بود که ما پای مان به جنگ باز شد و تا سال چهارم دبیرستان هم که جنگ تمام شد در امد و شد بودیم. خاطرات ان روزها خیلی برایم شیربن است. من انها را نوشته ام و در کتابی با عنوان «یک شب به یاد ماندنی» توسط نشر ثالث تهران چاپ شده است. بهتر است اینجا انها را تکرار نکنم. از مسجد مندلی می گفتیم و بچه های نوجوانی که اماده رفتن به جبهه می شدند. این روزها که به زرقان می ایم و نوجوانان را می بینم و رفتارهای شان را مشاهده می کنم، متوجه می شوم که چقدر تفاوت هست بین نوجوانی ما و نوجوانی اینها. سرگرمی ها، اروزها، رفتارها، لباس پوشیدن ها و همه چیزشان فرق کرده است. ما در دنیای دیگری نوجوانی و جوانی مان را گذارندیم و اینها متعلق به دنیای دیگری هستند. خوب این قسمت بحث مان طولانی شد. بگذارید باقی اش را بعدا بنویسم اگر عمری بود و توفیق رفیق راهمان بود.

خوانندگان محترم مي توانند براي خواندن قسمت اول زرقاني كه مي شناختم بر روي لينك زير كليك نمايند...

zarghan20.loxblog.com/post/212


Zarghan20

نظرات شما عزیزان:

مینا
ساعت15:01---2 تير 1393
با سلام خدمت آقای دکتر
پیشنهاد می کنم هر ماهی یا چند ماهی یک بار به روستای زرقان تشریف بیارید و مردوم فرهیخته و فرهنگی و فهیم روستا را با فرهنگ و آیین ها و رسومات گذشته بیشتر آشنا و رسومات غلط رخنه کرده در بین اهالی را متذکر و مردم را با شعر معرف اقبال لاهوری آشنا کنید.
اجرکم عندالله


se
ساعت8:35---25 خرداد 1393
شفت ملحود نه چفت ملحود

شفت یعنی چوب دستی خیلی بزرگ

چفت یعنی مسکن کوچکساخته شده باچوب وهیزم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نویسنده: مهدی زرقانی - زرقان 20 ׀ تاریخ: یک شنبه 25 خرداد 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , zarghan20.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com