زرقانی که من می شناختم (1)

تفاوتی ندارد من اکنون در کجای این زمین خاکی زندگی می کنم و به چه کاری مشغول هستم و یا چه پست و مقامی دارم، مهم این است که من فرزند خاکی هستم که آن را زرقان می نامند. پدران من و پدران پدران من در این خاک زیسته اند و از آب این سرزمین نوشیده اند و آن آب و خاک اکنون پاره هایی از وجود من را تشکیل می دهند. زرقان برای من یعنی جایی که به من هویت می دهد، به من معنا می دهد، کوچه هایش را شاید زیاد ندیده باشم اما همان مقدار هم که دیده ام برایم شیرین است. گرد و غبار کوچه هایش را دوست دارم، چون آنها پاره های جان من است و پاره های جان اجداد من که بر این خاک پاکیزه قدم گذاشته اند و زیسته اند و در همین خاک سر بر بالین مرگ گذاشته اند.

 

 

 

    زرقان برای من یادآور بازی های کودکانه است. ممکن است همه کودکی هایم را در زرقان سپری نکرده باشم اما چه تفاوتی دارد وقتی از بسیاری از کوچه و پس کوچه های آن خاطره دارم. از «کوچه باغ بالا» خاطره دارم که منزل پدر بزرگم در آنجا بود و ما تابستان ها همه خاطراتمان را در آن سپری می کردیم. از «سر خَنی» خاطره دارم که خراب شد و دیگر نیست. متاسفم برای بچه های امروز که «سر خنی» را ندیدند، که چشمه جاری از آن را ندیدند، که بعد از ظهرهای آن را ندیدند، که زنان و مردان و پسران و دختران را ندیدند که چگونه هر یک به بهانه ای از آن عبور می کردند. متاسفم برای کودکان امروز که نمی دانند «چشمه سرا» چه معنا دارد،

چون آنجا هم دارد خراب می شود و آنها نمی دانند چقدر آن چشمه زیبا بود و چقدر زنها و دختران زرقان در کنار آن چشمه رازها به هم گفتند و قصه ها درست کردند. متاسفم برای نسل امروز که «ته سرزه» را آن طور که ما دیدیم، ندیدند، که «روی سردابه» را ندید و مثل ما قصه های آنجا را نشنید، متاسفم برای نسل امروز که آخرین دیوار «قلعه قدیمی» زرقان را در «کوچه سرا» ندید و نمی داند «در قلعه» کجاست؟

و نمی داند «ته چلة حیدر» کجاست و نمی داند «حندق» چیست و کجاست؟ نسلی که لذت زندگی کردن با «چراغ توری» را نچشید، لذت راه رفتن با «چراغ دستی» در کوچه های تاریک زرقان را در شبهای سرد و برفی حس نکرد. متاسفم برای بچه های امروز زرقان که از مزه خوشمزه نان تنوری بی بهره اند. نمی دانند پی هیزم رفتن یعنی چه؟ نمی دانند گله به گدار آمدن یعنی چه؟ نمی دانند بعد از ظهر که زنها برای دوشیدن شیر به «پشته شوخنه» می رفتند و شیرهای تازه را به زرقان می اوردند، خوردن آن شیر داغ طبیعی چه مزه ای داشت؟ ما نسل قدیمی ها برای خیلی چیزها متاسفیم.

   زرقان برای من یعنی چهل سال زندگی، یعنی چهل سال رنج و لذت توامان. زرقان یعنی درو کردن در گرمی داغ «همواری زو»، آن هم با دهان روزه، یعنی درون کردن گندم های دیمه در نور ماهتاب شب در تابستان هایی که روزش از داغی باید سر در سایه بان می کشیدی و شبش از ترس مار و عقرب و «کلیج دمبه» مواظب می بودی که مبادا به جای ساقه گندم دستت بر پشت جانور گزنده ای برسد. زرقان برای من یعنی آب گرفتن نیمه شب در تاریکی محضی که چشم چشم را نمی دید. نسل امروز کی می تواند این چیزها را بفهمد.

    من زرقان را دوست دارم. مدرسه ابتدایی اش را که دیوار نداشت دوست دارم. پنجره های کلاسش را که شیشه هایش شکسته بود، دوست دارم. معلم های رنجدیده اش را که با چوب های نازک دائم بر کف دست ما می زدند، دوست دارم. صبح های مدرسه را و سرود خواندن بچه ها را و زنگ های تفریح را و تعطیلی ظهر را و دعوای بچه ها را و کلاس های خاکی اش را و بخاری خرابش را دوست دارم. من دو سال از عمرم را در این کلاس ها گذراندم و امروز که خود در جای دیگری، که بزرگتر از آن کلاس هاست درس می دهم، خاطره شیرین آن سالها را دوست دارم. کلاس های امروزم به جای بخاری های نفتی، شوفاژ دارد، پیشرفته است، همه چیز دارد اما من یک آجر شکسته همان مدرسه قدیمی را با همه این دانشگاه بزرگ و عریض و طویلی که در آن درس می دهم، عوض نمی کنم. من معلم های مدرسه ابتدایی ام را دوست دارم. زرقان برای من یعنی همه اینها

    من نه خان زاده بودم و نه شاهزاده و نه صاحب مال و منالی چنان اما پدرم را همه می شناختند. پدرم راننده اتوبوس زرقان بود و می دیدم که مردم چطور هر روز برای رفع و رجوع کارهایشان به او مراجعه می کردند و «آقاعمو گفتن» آنها را هرگز از یاد نمی برم. می دیدم که هر روز غروب که اتوبوس زرقان می آمد چطور جمعیتی مشتاق خودش را به پای ماشین می رساند و «آقاعمو» خوشحال بود که می تواند مشکلات مردمش را حل کند و آنها چقدر با احترام به او نگاه می کنند. همین حالا هم که به سر مزار او می روم، می بینم که مردمان آن سالها که پدرم را دیده بودند، چطور پس از گذشت سی سال هنوز خود را مقید می دانند که بر سر مزار او فاتحه ای بخوانند. من این مردم را دوست دارم و به اینکه نام فامیل من از چنین روستایی گرفته شده بر خود می بالم. من زرقان را دوست دارم، به خاطر این ها و همه چیزهایی دیگری که باید سالها درباره اش بنویسم.

 دكتر سيد مهدي زرقاني

 

 

 

 


Zarghan20

نظرات شما عزیزان:

رها
ساعت9:40---25 تير 1393
واقعاجالب بود.داماددایی

یونس
ساعت9:21---25 آبان 1392
بسیار عالی بود.از دکتر ممنونم

یونس
ساعت9:18---25 آبان 1392
بسیار عالی بود.از دکتر ممنونم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نویسنده: مهدی زرقانی - زرقان 20 ׀ تاریخ: چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , zarghan20.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com